دل ديدني هاي شهر سرب و سراب(189)
من سرخ گلی را دیدم که می کوشید به تنهایی بار بهار را بر دوش كشد و بهار را براي خزان زدگان به ارمغان آورد و افسانه « با یک گل بهار نمی شود» را ابطال کند.او يك تنه با همه لختي ها،كار و با سختي ها،پيكار مي كرد.
من دو قطره آب و نیز دو تکه سنگ را دیدم كه به هم نزدیک شدند، قطره ها تشكیل یك قطره بزرگ تر را دادند ؛ اما دو تکه سنگ هیچ گاه نتوانستند با هم یکی شوند. بنابراين دريافتم هرچه سخت تر و قالبی تر باشیم ،فهم دیگران برایمان مشکل تر، و در نتیجه امکان بزرگ تر شدنمان نیز کاهش می یابد.
من آن گاه كه توفان خشم و خروش و دهان کف کرده و پرجوش دریا را دیدم ،دانستم که دريا غمی جانگداز در سر و دردی دراز در دل دارد.
من مداد پاک کن را دیدم که به خاطر اشتباه دیگران خودش را کوچک می کرد. این گونه جوانمردیش را آزمودم و پایداریش را ستودم.
من دلی را دیدم که هزار بار شکست؛ اما شکستن را نیاموخت.
ادامه دارد...
شفيعي مطهر
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: قطعه ادبي
تبادل
لینک هوشمند
برای تبادل
لینک ابتدا ما
را با عنوان
وب نامه شفیعی
مطهر و
آدرس
modara.LoxBlog.ir
لینک
نمایید سپس
مشخصات لینک
خود را در زیر
نوشته . در صورت
وجود لینک ما در
سایت شما
لینکتان به طور
خودکار در سایت
ما قرار میگیرد.